دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
03 اسفند 1399 - 10:24
از روزگار رفته حکایت؛

چرخک بازی!

لذتی که از دویدن به دنبال لاستیک‌ها می‌بردیم، مایه‌دارها و لاکچری‌بازهای دوزاری دنیا پشت شاسی‌بلند‌های آخرین مدل‌شان نخواهند برد.
کد خبر : 565780
1053500x500_1435940038676614.jpg

گروه اجتماعی خبرگزاری آنا- سیدرضا آباقی؛ 1-کمی آن‌سوتر از آهنگری حاج امیر فخار نرسیده به قبرستان روستا محوطه‌ای بود پر از خرده‌ریز و نخاله‌های فلزی و انواع خنزر پنزرهای به دور ریخته شده. ما بچه‌‌ریزه‌ها به آن جا به چشم اتاق اسباب‌باز‌ی‌هایمان نگاه می‌کردیم. آنجا برای ما پاپتی‌های تخسِ کوچولو موچولو دریایی از اسباب‌بازی به حساب می‌آمد. از بطری‌های خالی گرفته تا تکه آهن‌ها و خرت و پرت‌های دیگر همه به کمک تخیل قوی ما قابلیت تبدیل شدن به اسباب‌بازی  را داشت. گاهی با آن نخاله‌ها یک شهر بزرگ می‌ساختیم که بطری‌های خالی برج‌های پالایشگاهش بودند، تکه‌آهن‌های مستطیلی‌شکل نرده‌های خیابان‌هایش و لوله‌خودکارها تیرهای برقش.
شهری که شهروندانش خود ما بودیم و با خودروهای آن‌چنانی خیالی قام‌قام کنان از کنار هم عبور کردیم و با یکدیگر مثل آدم‌بزرگ‌ها سلام می‌کردیم.  هر کدام از ما در آن شهر بی‌نام و نشان صاحب‌ منصب و خانه و زندگی بودیم. یکی‌مان حاج امیر فخار آهنگر می‌شد، آن یکی تحت تاثیر فیلمهای سینمایی دهه شصتی، جمشید هاشم‌پوروار قاچاقچی می‌شد و در تکه آهنی که مثلا کامیونش بود مواد مخدر جاساز می‌کرد و هر چه تیر می‌خورد نمی‌مرد آن یکی پلیس می‌شد و در پاسگاهی که از آت و آشغال‌ها ساخته شده بود جلوی کامیون‌ها را می‌گرفت تا حسابی تفتیششان کند آن یکی هم کشاورز می‌شد و با آن نمیدانم چه که مثلا تراکتورش بود زمین را شخم می‌زد.


۲- باارزش‌ترین چیزی که گاهی در آن محوطه و اطراف آن پیدا می‌شد لاستیک مستعمل موتورسیکلت بود که ما آن را چرخک می‌نامیدیم. لاستیک بیچاره را با تکه‌ای چوب در سرازیری‌ها می‌دوانیدیم و در پی‌اش این سو و آن سو می‌رفتیم. خسته نمی‌شدیم که، از پا نمی‌افتادیم که، کم نمی‌آوردیم که.
در اوج چابکی بودیم. نیرو و توان کودکی‌مان هیچ گاه تمام نمی‌شد. بچه آهوهایی بودیم که هیچ نشیب و هـیچ فرازی و هیچ پستی هیچ بلندی مانع دویدنمان نبود. چنان می‌دویدیم که دویدن از ما خسته می‌شد. چرخک می‌چرخید و ما می‌دویدیم. می‌چرخید و می‌دویدیم. می‌چرخید و می‌دویدیم. می‌چرخید و می‌دویدیم تا چرخ روزگار عاقبت هم آن چرخک را از ما گرفت، هم آن دویدن بی‌خستگی را.


3- روزی از آن روزهای خوش سپری شده پسرخاله‌ام لاستیک باارزشی را در آن محوطه پر از نخاله پیدا کرد و به من تقدیمش کرد آن هم چه لاستیکی؛ لاستیک موتور تریل که در میان لاستیک‌های دیگر شاسی‌بلند محسوب می‌شد و هم قطرش بیشتر بود هم آج‌هایش برآمده‌تر و هم شق و رق‌تر بود. لذتی که از دویدن به دنبال آن لاستیک می‌بردم، مایه‌دارها و لاکچری‌بازهای دوزاری دنیا پشت شاسی‌بلند‌های آخرین مدل‌شان نخواهند برد. گاهی آن چرخک را کنار دیوار هشتی خانه مادربزرگم؛ ملوک‌خانم به خیال خود پارک می‌کردم و مدت‌ها به قد و قامتش خیره می‌شدم.


4- خانه خاله‌ انتهای یک سرازیری بن‌بست بود. صبح زود با آن لاستیک موتور تریل به سمت خانه خاله راه می‌افتادم و در سرازیری منتهی به آن به حال خودش رها می‌کردم تا با در خانه برخورد کند و پسرخاله‌ها بفهمند من آمده‌ام. گاهی چرخک‌ها را باخود تا بالای تپه‌ها می‌بردیم فقط به خاطر اینکه از آن بالا رهایشان کنیم. رها کردن چرخک از بالای تپه مثل آزاد کردن مرغ از قفس بود. کیف می‌داد. تماشای پایین رفتن چرخکها از تپه لذت خاصی داشت. سرازیری ها تنها جاهایی بودند که چرخک‌ها خودشان می‌رفتند و احتیاج نبود که با چوب به سرشان بزنیم. سرازیری‌ها آرمانشر چرخک‌ها بودند. گاهی از بالای تپه فقط پایین رفتنشان را تماشا می‌کردیم گاهی هم در سرازیری‌های روستا دنبالشان می‌دویدیم و به آنها نمی‌رسیدیم. آری؛ نمی‌رسیدیم درست مثل الان که هر چه به دنبال چرخک کودکی‌مان در سرازیری عمر بدویم به آن نخواهیم رسید. چرخک کودکی‌مان به سرعت رفت پایین تپه و گم شد.


انتهای پیام/4076/


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته