دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
یادداشت | محمود جهانبخت

ماجرای شهیدی که بسیجی‌ها چپ چپ نگاهش می‌کردند!

محمود جهانبخت در یادداشتی اینستاگرامی داستانی مستند از همزیستی‌اش با شهید اصغر مشایخی نوشته است.
کد خبر : 558925
مشایخی2.jpg

گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا - محمود جوانبخت: وسط‌های آذر بود یا اواخرش، درست یادم نیست. تا پایگاه ابوذر پیاده رفتیم و حرف زدیم. خندان و سرحال بود و از اعزام دفعه‌ پیشش می‌گفت. لباس سبزی پوشیده بود که کمی متفاوت بود با لباس خاکی رنگی که اکثر بسیجی‌ها می‌پوشیدند. پایگاه شلوغ بود و خیلی‌ها آمده بودند برای اعزام. جیره لباس و تجهیزاتش را گرفت و رفتیم یک گوشه‌ای و جیره را در ساکش جا داد و فقط ماند پوتین. پوتین خوبی به پا داشت. از میدان گمرک پوتین تاف اصل آمریکایی خریده بود. گفت پوتین‌های جیره، خوب و‌ بد دارد. یک وقت‌هایی جنس نامرغوب گیرت می‌افتد.


پوتین را برداشت و گفت همین‌جا وایسا الان بر می‌گردم. رفت لابه‌لای بسیجی‌ها. موقع جیره دادن از بسیجی‌ها شماره پا یا سایز لباس نمی‌پرسیدند. بسته‌ جیره را می‌دادند و بسیجی‌ها خودشان باید لباس و پوتین و حتی لباس زیر جیره‌ را با هم عوض می‌کردند. فکرش را بکنید. مثل تالار بورس نیویورک یا یکی از همین شنبه‌بازارهای شمال خودمان عده‌ای جمع شده‌اند وسط حیاط پایگاه و هرکس جنس خودش را با صدای بلند معرفی می‌کند و بعد آن چیزی که می‌خواست  اعلام می‌کند.


- پوتین ۴٢ دارم با ۴٣ عوض می‌کنم.


- برادرا کسی پیرهن ٣۶ نداره که ۴۴ بخواد.


- آقا شورت مدیوم با ٢ایکس لارژ تاخت می‌زنم.


بسیجی لاغر اندام و کوچک جثه‌ای، عرق‌گیر ٣ایکسی را روی دست گرفته بود و... خنده‌بازاری بود که بیا و ببین. یک مشت بچه‌ جنوب‌شهری، کیسه به دست جمع شده باشند یک جا تا جیره لباس و پوتین‌شان را با هم عوض کنند، خب معلوم است که هر و کری بلند می‌شود و شوخی و خنده‌ای که آن سرش ناپیدا.


حدس زدم رفت  پوتین را عوض کند. بسیجی‌های قدیمی که تجربه داشتند، جیره را با خودشان می‌بردند و در گردان با رفقای خودشان یک کاریش می‌کردند. بار اولش نبود که جبهه می‌رفت ولی... با پوتین برگشت و گرفتش طرف من و گفت عوضش کردم، ٣٩ گرفتم، مال تو. با تعجب گفتم مال من؟ گفت آره خب. یادگاری، نگهش دار. گفتم یادگاری؟ گفت نه این‌که نگهش داری. نه، بپوش ولی به یاد من هم باش.


یک چیزی توی دلم فروریخت. سابقه نداشت این مدل حرف زدنش. یعنی چی یادگاری؟ یعنی چی به یاد من هم باش؟ مگر قرار است... گفتم نه! تعجب کرد‌: برای چی؟ گفتم برای این‌که بیت‌الماله. با خنده گفت بیت‌المال کیلو چنده؟ ۵ برابر همین پوتین، پول این رو دادم. به پوتینی که به پا داشت اشاره کرد و پوتین را گذاشت توی دستم: بگیر بابا، لوس نکن خودت رو. ماندم که چه بگویم. یعنی حرفی پیدا نکردم. یکهو آدم دیگری شده بود انگار.


دست انداخت روی شانه‌ام گفت بریم بیرون یه دوری بزنیم و تو هم یواش یواش برو دیگه. نگران بود که یک وقت به مدرسه نرسم. کلاس سوم راهنمایی بودم و نوبت ظهر باید مدرسه می‌رفتم. فهمید که حالم گرفته شد. چند لحظه‌ای در سکوت، در پیاده‌روِ خیابان شوش که مردم و بسیجی‌ها و همراهان‌شان در رفت‌و‌آمد بودند، راه رفتیم تا این‌که دوباره سر حرف را باز کرد. کمی از درس و مدرسه گفت که چه‌قدر خوب است که تو بچه‌ی درس‌خوانی هستی و بعد هم ورزش. سپرد که یک وقت ول نکنی ورزش را. حوالی ١١ صبح بود و دیگر  باید برمی‌گشتم. خداحافظی کردیم و من راه افتادم به طرف محل ولی در ذهنم غوغایی بود. برای چه این حرف را زد اصغر؟ و برای چه پوتینش را به من داد؟


اصغر جزو بچه‌های مسجد نبود و اصلا قاطی بچه‌های بسیج نمی‌شد. بچه‌ کوچه بغل بازارچه بود و پدرش حسن‌آقا هم از کسبه بازارچه. تا این‌که یک شب... یعنی درست یک سال قبل از آخرین باری که رفت جبهه. نیمه‌های شب داشتیم مسجد را برای هفته بسیج آماده می‌کردیم. دقیقش می‌شود آخرین روزهای آبان سال ۶۴. خب اصغر تیپ و ظاهرش طوری بود که در آن سال‌ها بچه‌های حزب‌اللهی خوش‌شان نمی‌آمد و به آن می‌گفتند پانکی. پاش می‌افتاد با طرف برخورد هم می‌کردند.


گمانم رستم تیموری مسئول بسیج مسجد فردانش بود که به مسجد جامع جوادیه معروف است. رستم الان فرمانده بسیج جوادیه است. او همان وقت‌ها هم روی خوش داشت به همه. عبوس و تلخ نبود حتی با افراد لاابالی. البته خداوکیلی اصغر چیز دیگری بود. پسر با ادبی بود که توی محل همه دوستش داشتند. منتها به سر و وضعش خیلی می‌رسید و  کاپشنْ شلوار جین آبی می‌پوشید و موهای بلندی داشت و آنها را می‌زد بالا... خلاصه ظاهرش با ظاهر بچه‌های حزب‌اللهی‌های آن دوره خیلی فرق داشت. فرق که چه عرض کنم، در تعارض بود و چه بسا کمیته و بسیج صدایش می‌کردند و تذکر جدی می‌دادند و ای‌بسا موهایش را هم به دم قیچی می‌سپردند.


القصه نیمه‌های شب بود و داشتیم دیوار سمت بازارچه را داربست می‌بستیم تا چادر بکشیم و نمایشگاه درست کنیم. یادم هست که هوا سرد بود و توی یک پیت حلبی چوب آتش زده بودیم تا گرم شویم. سرمان گرم کار بود که یک باره اصغر از راه رسید. سلام و خسته نباشیدی گفت و... ایستاد و نرفت. کسی درست و حسابی جوابش را نداد و تحویلش نگرفت الا رستم. اگر اشتباه نکنم توی برق‌کشی و روشنایی به مشکلی بر خورده بودیم که اصغر گفت اگر اجازه بدهید من این مشکل‌ را رفع کنم.


رستم تیموری هم با روی خوش پذیرفت و اصغر که  شلوار جین آبی تنش بود رفت روی نردبام و... رفت روی نردبام.


از فردا یا پس‌فردای آن شب هفته‌ بسیج شروع شد و اصغر هم شد یکی از ما. یکی از بسیجی‌های مسجد. لباس مناسب نداشت. شاید برای جوان امروزی خنده‌دار باشد که پوشیدن شلوار جین رفتار  ناشایستی به شمار می‌رفت آن روزها. اصغر پیراهن سفیدی خرید ولی شلوار دیگری نداشت غیر از شلوار جین. خیلی‌ها چپ چپ نگاهش کردند ولی او تحمل کرد و ماند. به گمانم آن سال تمام نشده رفت جبهه و بعد دیگر جبهه‌ای شد. دلش را جبهه با خود برده بود و تا آن روز که روزی بود از آخرهای آذر ۶۵ که خداحافظی کردیم و من پوتین نمره ٣٩ به دست، برگشتم خانه و اصغر رفت و...


34 سال پیش، در چنین روزهایی، آخرهای دی‌ماه که کربلای ۵ تازه شروع شده بود، در سرزمین بلاخیز شلمچه اصغر بر خاک افتاد و همان‌جا هم ماند تا ١٣ سال بعد که استخوان‌هایش را پیدا کردند و آوردند. اصغر مشایخی اولین رفیقی نبود که از دست می‌دادمش و البته آخرین هم نبود.


او وقتی رفت ١٧ ساله بود و حالا در روزگاری که در حوالی ۵٠ سالگی پرسه می‌زنم، یادش و آن لحظه‌های نابی که به رفاقت با او گذشت حالم را اساسی خوب می‌کند.


این هم لطف خدا بود که  بخشی از عمرم، ولو کوتاه به رفاقت با اصغر متبرک شود. به رفاقت با کسی که زلال و مهربان بود و فراموش نشدنی.



انتهای پیام/4139/


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته