دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
21 اسفند 1397 - 05:20
کتاب خون دلی که لعل شد؛

رهبرانقلاب؛ از تبعید به زاهدان تا عمامه‌گذاری در دوم ابتدایی

کتاب خون دلی که لعل شد، روایت خاطرات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است.
کد خبر : 367273
1397111513114116416542714.jpg

به گزارش خبرنگار حوزه امام و رهبری گروه سیاسی خبرگزاری آنا، کتاب «خون دلی که لعل شد» که روایت خاطرات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمدعلی آذرشب» گردآوری و «محمدحسین باتمان‌غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای آن را روانه بازار نشر کرده است.


در این کتاب خاطرات جالبی از دوران زندگی رهبر معظم انقلاب اسلامی منتشر شده است.


رهبر انقلاب با اشاره به اینکه من در شهر مشهد، مرکز استان خراسان، در جوار آستان امام هشتم علی‌ بن موسی الرضا علیه‌السلام به دنیا آمدم، فرمودند:خانه ای که در آن به دنیا آمدم، خانه‌ای کوچک و ساده بود که دو اتاق داشت؛ یک اتاق در طبقه بالا مخصوص پدر و مادرم و فرزندان کوچک‌شان بود، در طبقه پائین هم اتاقی برای خواهرانمان بود که مادرشان پیش از ازدواج پدرم با مادرم از دنیا رفته بود. بعداً پس از سی سال یا بیشتر، در ترمیم خانه، آن اتاق به دو اتاق تبدیل شد. یک سال پس از تولد من، همگی به خانه پدربزرگ مادری‌ام، یعنی آقا سیدهاشم میردامادی نجف‌آبادی ـ از علمای معروف که به علم  و زهد و تبحر در تفسیر قرآن شهرت داشت و جزو علمایی بود که رضاشاه چند سال پیش از تولد من آنها را تبعید کرده بود نقل مکان کردیم. خانه ایشان نسبتا وسیع بود، اما پس از بازگشت پدربزرگ از تبعید، مجدداً به خانه خودمان برگشتیم. بعدها برخی از مریدان و دوستداران پدرم به توسعه خانه ما همت گماشتند، زمین متروکه کنار آن را خریدند و خانه بازسازی شد و ما دارای خانه جدیدی شدیم. مساحت هر دو خانه روی هم نزدیک دویست متر مربع می‌شد. امروز این خانه به مکانی عمومی برای ذکر و عبادت تبدیل شده و «حسینیه» نام گرفته است.


آیت‌الله خامنه‌ای به دوران فقر شدید کودکی خودشان نیز اشاره کردند و گفتند: به یاد دارم ما پسران به خانه پدربزرگمان مرحوم میردامادی می‌رفتیم. ایشان هم مثل پدرها و پدربزرگ‌های دیگر، یک ریال یا نیم ریال به ما می‌داد، که البته پول ناچیزی بود؛ اما پیش می‌آمد که مادر ناگزیر می‌شد همی مبلغ ناچیز را از ما بگیرد تا با آن برای شام ما چیزی بخرد. من در خانه پدر، از فقر چیزهایی دیده‌ام که در خانه علمای دیگر کمتر دیده می‌شود. پدر هیچ‌گاه از ناداری و تنگدستی خود با کسی سخن نگفت، بلکه برعکس، به سبب مناعت طبع و توجه به وضع ظاهر، مردم ایشان را فردی توانگر می‌پنداشتند. در تابستان فقط از عبای خاچیه که گران‌ترین عبا است ـ که بعد از آن عبای مخلوط است و بعد از آن هم عبای مکینه و  در زمستان هم از عبای نائینی استفاده می‌کرد، که از عبای ماهوت متداول میان علما فاخرتر است؛ اما قبای خود را گاهی به ناگزیر وصله می‌کرد، چون این دیگر زیر عبا پنهان می‌ماند.


ایشان دوران بازداشت خودشان را هم بیان کردند: به خاطر دارم که در حال بازداشت در هواپیما نشسته بودم تا مرا از زاهدان به تهران ببرند. به یاد پدر افتادم و ناگهان اندوهی سنگین قلبم را فشرد و دلواپسی عجیبی وجودم را فراگرفت. به خود گفتم: حال که در هواپیما چنین وضعی دارم، پس وقتی وارد بازداشتگاه شوم، چه حالی خواهم داشت؟ به خدای متعال متوسل شدم و به درگاهش لابه کردم تا دلم آرام گیرد. دقایقی فکرم از این موضوع منصرف شد.


رهبر انقلاب درباره عمامه‌گذاری خودشان هم صحبت کردند و فرمودند: در ایران معمولاً کسانی که به امور دینی اشتغال دارند، اعم از طلاب و اساتید و مبلغان، عمامه بر سر می‌گذارند. عمامه، نماد وجود آن «طایفه»  است که در دین «تفقه» می‌کنند، دین را تبلیغ می‌کنند و در برابر مخالفان دین می‌ایستند. از همین روی، دست نشاندگان استعمار و مبلغان لائیسیسم، با عمامه جنگیده‌اند. رضا شاه دستور داد عمامه‌ها را بردارند و کلاه پهلوی به سر بگذارند. پسرش از این تصمیم شکست خورده عقب نشینی کرد، اما دستگاه حاکمه نقشه کشید تا یک روحیه عمومی ایجاد کند و عمامه را مورد تحقیر و استهزا قرار دهد. در کودکی وقتی کلاس دوم ابتدایی بودم، عمامه گذاشتم. علت این عمامه‌گذاری زودهنگام آن بود که در آن دوران، مردم عادت به پوشاندن سر داشتند. طبیعتاً پدر حاضر نبود ما کلاه پهلوی به سر بگذاریم؛ بنابراین چاره ای جز عمامه نبود.


عمامه ما را مادر می‌بست، تحت الحنکـ دنباله پارچه عمامه ـ را هم که معمولاً در سمت چپ می‌گذارند، ایشان در سمت راست می‌گذاشت. اما از زمان کودکی با پدیده مسخره کردن عمامه مواجه بودیم. آن قدر کلمات تمسخرآمیز شنیدیم که این پدیده در نظر ما عادی شده بود و لذا به علت آن نمی‌اندیشیدیم. فقط وقتی بزرگ شدم، به حافظه‌ام مراجعه می‌کردم و شگفت زده می‌شدم. هیچ معممی - چه کوچک و چه بزرگ - از این پدیده در امان نمانده بود.


انتهای پیام/4082/


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته