دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
رسم یاران/ 93

اشتیاق عبادت و شور شهادت

وقتی صورتم را نزدیک‌ صورت حسین بردم، شنیدم ذکر «السلام علیک یا اباعبدالله(ع)» می‌گوید.
کد خبر : 349916
2002.jpg

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، حسين غنيمت‌پور در فروردين ۱۳۴۱ در تهران ديده به جهان گشود. در زمان شروع جرقه‌های انقلاب، در مقطع راهنمايی درس می‌خواند. او از تك‌تك اعلاميه‌های امام پس از مطالعه، يادداشت برداشته و در كتابخانه‌اش نگهداری می‌کرد. همچنين در راهپيمايی‌ها هم شركت می‌کرد.


تحصيلاتش را تا ديپلم در تهران به پايان رساند. هم‌زمان با تحصیل به ورزش تکواندو نیز می‌پرداخت و توانست دان چهار ورزش تكواندو را با موفقيت پشت سر بگذارد. مدتی رئيس هيأت تکواندو در شهرستان شاهرود بود، همچنین در كلاس‌های بسيج هم حضوری فعال داشت.


وقتی در سن ۱۸ سالگی همراه خانواده به شاهرود نقل مكان كردند، از طرف سپاه پاسداران عازم جبهه شد. مدت ۳۰ ماه در گردان كربلا به‌عنوان فرمانده دسته تا فرمانده گردان جان‌فشانی كرد. در عمليات‌های كربلای چهار، پنج و والفجر هشت هم حضور داشت.


در ۲۴ دی ۱۳۶۵، در منطقه شلمچه تركش خمپاره‌ای در قلب حسين فرو رفت و او را که در زمان شهادت، فرمانده گردان کربلا بود، به شهادت رساند. پيكر مطهرش پس از تشييع در گلزار شهدای شاهرود آرام يافت.


خاطره زیر از یکی از همرزمان این شهید بزرگوار نقل شده است. این خاطره در لوح نرم‌افزار شهید حسین غنیمت‌پور توسط انتشارات نوید شاهد تولید شده است.


صبح فردای عملیات کربلای پنج، برگشتیم عقب تا مقدمات کارهای پدافندی را انجام دهیم و در جلسه‌ای که با فرمانده تیپ داشتیم شرکت کنیم. وقتی حسین مرا دید، جلویم را گرفت و گفت: منم می‌خوام بیام منطقه.


گفتم: اون‌جا خیلی شلوغه، هنوز پاک‌سازی نشده!


سعی کردم او را قانع کنم، ولی او حرف خودش را تکرار می‌کرد. حاج‌آقا احمدی و چند تا از رزمنده‌ها به کمکم آمدند. با او صحبت کردند ولی او تصمیمش را گرفته بود.


وقتی راه افتادیم، همراهمان آمد. به منطقه که رسیدیم، حسین دست‌به‌کار شد. سراغ سنگرها رفت. توی هر سنگری چند مجروح بود. او با زخمی‌ها شوخی می‌کرد و درحالی‌که آن‌ها قاه‌قاه می‌خندیدند، کمکشان می‌کرد تا روی برانکارد بخوابند و توی آمبولانس قرار بگیرند.


تا ظهر همین‌طور این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و به بقیه کمک می‌کرد. نزدیک اذان بود. داد زدم: حسین! وقت نمازه.


به طرفم آمد. گفتم: می‌خوایم نماز جماعت بخونیم.


گفت: بیا برگردیم عقب.


با تعجب گفتم: عقب؟ نماز دیر می‌شه.


اشاره‌ای به لباس‌هایش کرد و گفت: لباس‌هام خونیه، نمازم درست نیست.


قبول کردم. دونفری سوار موتور شدیم. من جلو نشستم و او پشت سرم. هوا گرگ‌ومیش شده بود. منطقه هم در تیررس آتش دشمن قرار داشت. ناچار راهم را کج کردم. سعی داشتم از لابه‌لای درختان نخلستان جلو بروم ولی بازهم رگبار گلوله‌ها به سمت ما می‌آمد. هنوز خیلی از منطقه دور نشده بودیم. ناگهان گلوله‌ای در سینه‌ام فرورفت و از پشتم درآمد.


درد شدیدی در وجودم پیچید. تعادلم را از دست دادم. از روی موتور افتادم. غلت خوردم و سمت چپ جاده نقش زمین شدم.
چند لحظه بعد حسین هم روی زمین افتاد. گلوله‌ای در سینه حسین فرورفته و غرق در خون گوشه‌ای افتاده بود. با خود فکر کردم حتماً شهید شده است.


ناگهان حسین درحالی‌که دستش روی سینه‌اش بود و قطرات خون از لابه‌لای انگشتانش بیرون می‌زد، از جا بلند شد. پرید روی موتور، آن را روشن کرد و به سمت راست جاده که یک خاک‌ریز بود، رفت. با خودم گفتم حتماً حسین زنده می‌ماند.


او موتور را تا خاک‌ریز جلو برد. پشت خاک‌ریز دیگر صدای موتور نمی‌آمد. به‌ سختی نالیدم: حسین، حسین! کجایی؟!


کسی جوابم را نداد. با وجود خونریزی شدید، آهسته‌ آهسته خودم را به سمت خاک‌ریز کشاندم. وقتی بالای آن رسیدم، چشمم به کانال آبی افتاد که پشت خاک‌ریز وجود داشت. حسین درحالی‌که تمام تنش غرق در خون شده بود، نصف بدنش داخل آب و بقیه بیرون آب جا مانده بود. کشان‌کشان به طرفش رفتم. تمام نیرویم را جمع کردم و داد زدم: یکی بیاد کمک!


چند دقیقه‌ای طول کشید تا نیروی کمکی از راه برسد. به حسین نزدیک شدم. لب‌هایش تکان می‌خورد. صورتم را نزدیک‌تر بردم. از صدای نالیدنش شنیدم ذکر«السلام علیک یا اباعبدالله(ع)» را می‌گوید. چند نفری از رزمنده‌ها او را داخل برانکارد گذاشتند و به سمت آمبولانس دویدند. رفت و من زنده ماندم.


انتهای پیام/4104/ 4122/ن


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته