دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
آنا منتشر کرد؛

تئاتر و علم چه چیز‌هایی می‌توانند از یکدیگر یاد بگیرند؟

تئاتر و علم چه چیز‌هایی می‌توانند از یکدیگر یاد بگیرند؟
علم و تئاتر می‌توانند از طریق اهداف مشترکشان برای تفسیر علم و ایده‌ها به روش‌ها جدید از یکدیگر بیاموزند. یک دستاورد موفق این همکاری این است که مخاطبان سالن تئاتر را درحالی ترک می‌کنند که تعداد سوالاتی که در ذهنشان شکل گرفته بیشتر از جواب‌هایی است که پیدا کرده‌اند.
کد خبر : 823001
به گزارش خبرنگار تئاتر خبرگزاری آنا، دیوید مک آلپاین دیدگاه بدبینانه  سی. پی. اسنو، دانشمند و نویسنده انگلیسی، درباره این که هنر و علم با هم در جنگ و تعارض هستند- موسوم به دیدگاه «دو فرهنگ/ Two Culture»، درواقع یک دیدگاه نهیلیستی و پوچ گرایانه بود.
 
خوشبختانه، در همان سالِ ۱۹۵۶ که مطرح شد، معلوم شد که این ایده نادرستی است و فرسنگ‌ها تا حقیقت فاصله دارد. هرگز هنر و علم این همه دلیل برای بالیدن به اشتراکاتشان نداشته‌اند و به خصوص تئاتر هرگز فرصتی به این خوبی برای تعامل و همکاری با دانشمندان و با خودِ فرایند علمی پیدا نکرده است.
 
برای مثال، جشنواره علوم کمبریج میزبان تعدادی از نمایش‌های تئاتری است که موضوعاتی مانند جاودانگی، هک کردن کامپیوتری، مالیخولیا و آلبرت اینیشتین را پوشش می‌دهند.
 
به نظر می‌رسد یکی از دلایل پر شدن این «خلأ» و شکاف این است که دانشمندان دانشگاهی به خصوص، روز به روز بیشتر به صورت مستقیم با مخاطبی غیر از همکاران خود صحبت می‌کنند.
 
اگرچه دانشمندان مردمی همواره در کنار ما بوده‌اند، اما سخنرانی علمی در قالب یک «پرفورمانس» به یک هنجار در عصر توسعه دانشگاه‌ها تبدیل شده است. امروز مخاطبان یک کلاس درس دانشگاهی می‌توانند به چند صد نفر برسند، تعدادی که برای پر کردن یک سالن تئاتر متوسط کافی است و بسیاری از دانشمندان مانند جاناتان میلر، بعد از این که مهارتهایشان را جلوی سیصد دانشجوی مثلاً زیست شناسی تقویت کردند، سراغ اجرا‌های جدی‌تری مثل استند آپ کمدی یا کارگردانی یا نویسندگی روی صحنه می‌روند. همراه با این شرط (امروز ارزیابی و برداشت دانشجویان از توانایی‌های اساتید دانشگاه به یک استاندارد تبدیل شده)، یک افزایش آمادگی برای ارتباط برقرار کردن با مخاطبانی از راه می‌رسد که ممکن است درک کمی از فرایند علم داشته باشند، اما علاقه بسیار زیادی به پیام علم دارند.
 
اما تئاتر می‌تواند به روش‌هایی غیر از صرفاً روش‌های علمی با علم تعامل کند. نکته کلیدی اینجا این است که آن‌ها دارای یک اصطلاح و یک ابزار مشترک به نام «تفسیر» هستند. یک نمایشنامه وجود دارد که مشخصاً روی این موضوع تاکید می‌کند.
 
نمایشنامه «کپنهاگ» نوشته مایکل فرین درباره دیدار دو دانشمند، نیلز بوهر و ورنر هایزنبرگ، است. این نمایشنامه نمی‌توانست هرگز درباره دانش فنی باشد، چون هیچ بیننده‌ای نمی‌تواست درکش کند، اما اگر درباره دانش فنی هم نمی‌بود، در این صورت خیلی از دانشمندان نمی‌توانستند (و هنوز هم نمی‌توانند) درکش کنند.
 
درواقع، بخش زیادی از دانش دانشگاهی فراتر از سطح درک بسیاری از افرادی است که در آن حوزه تحصیلات دانشگاهی ندارند. به همین دلیل است که مدیوم‌هایی مانند صحنه تئاتر می‌توانند نقش مهمی را در تشویق مردم به بحث درباره مفاهیم مرتبط تشویق کنند. در این نمایش (و در زندگی واقعی) اختلاف نظر بوهر و هایزنبرگ درباره امکان استفاده از سلاح هسته‌ای در یک مقطع بسیار مهم تاریخ بشر، یعنی جنگ جهانی دوم، بود.
 
اهمیت جدل آن‌ها فراتر از این بود که حق با چه کسی است و چه کسی درباره این که چه پیامد‌هایی ممکن است در اثر استفاده از سلاح‌های هسته‌ای به بار بیاید درست فکر می‌کند. عدم قطعیت و اطمینان درباره این که آیا می‌شد سلاح‌های هسته‌ای ساخت یا نه را همچنین می‌شد در نبود قطعیت و اطمینان درباره این که چه کسی چه چیزی را به کی می‌گفت مشاهده کرد-بعد‌ها اختلاف نظر اصلی بوهر و هایزنبرگ درباره این بود که دقیقاً در ابتدای کار اختلافشان بر سر چه چیزی بود.
 
اینجا تفسیر، نکته کلیدی بود و هر یک تفسیر متفاوتی از داده‌های علمی و یادآوری دیدارشان داشتند. نمایشنامه فرین، که درباره این تردید است، درباره یک سوءتفاهم شایع درباره علم حرف می‌زند: این که «علم جواب‌ها را دارد» و فقط تنها کاری که ما باید انجام بدهیم این است که این جواب‌ها را پیدا کنیم و برای رفع مسائل جهانی از آن‌ها استفاده کنیم.
 
این تفکر اساساً نادرست است، هرچند اغلب مردم این گونه فکر می‌کنند. البته منظور این نیست که علم فاقد حقیقت یا قطعیت است، درواقع جواب‌هایی که علم تولید می‌کند قطعی نیستند، بلکه روشی که سوالات پرسیده می‌شوند قطعی هستند. مشاهده، فرضیه پردازی و بعد آزمودن. علم اساساً سعی می‌کند تا به تدریج از خطا دور و به حقیقت نزدیک شود. علم امری غیرقطعی است و جایی در مرز بین شناخته‌ها و ناشناخته‌ها قرار دارد و دقیقاً همین جاست که خلاقیت شکوفا می‌شود. تفسیر داده‌های خام منجر به خلاقیت می‌شود-خلاق‌ترین دانش اغلب غیرقطعی‌ترین دانش است.
 
این‌ها همه ایده‌هایی هستند که مخصوصاً خوب به صحنه نمایش می‌آیند. «تفسیر» البته اهمیت زیادی در تئاتر دارد. متن‌ها توسط کارگردان برای صحنه تفسیر می‌شوند، کتاب‌ها به نمایشنامه تبدیل می‌شوند، نمایشنامه‌ها به فیلم تبدیل می‌شوند، فیلم‌ها به تئاتر موزیکال تبدیل می‌شوند.

پس شاید ترسی که هر کدام باید به دیگری بدهد این است که آن‌ها درواقع دارای یک زمینه مشترک هستند-درباره عدم قطعیت، تفسیر و کاربرد روش و این که با درک این زمینه مشترک آن‌ها می‌توانند خلاقیت بیشتری در حوزه خود تولید کنند. نگارنده این مقاله با تئاتر کیندل در زمینه ساخت نمایششان در جشنواره علوم کمبریج، به نام «سفری در جمجمه ام» همکاری کرده است.
 
این نمایشنامه از کتاب زندگینامه خارق العاده طنزنویس مجارستانی فریگس کارینتی الهام گرفته است. این نمایشنامه از دریچه نگاه یک بیمار به یک عمل جراحی مغز نگاه می‌کند و در آن از صدا‌های ضبط شده در طول یک جراحی مغز واقعی استفاده شده است. من از شیفتگی و علاقه‌ای که هم من به عنوان یک دانشمند و هم الیویا وینترینگام، کارگردان و بازیگر این نمایش، به طنز ساه کارینتی و نگاه طنزآمیزش به تومور مغزی خودش پیدا کرده بودیم حیرت کرده بودم.
 
خلاقیت ناشی از همکاری و تعامل بین ما دو نفر ما را به درک بیشتر آنچه کارینتی در طول آن عمل جراحی هولناک برای درآوردن تومورش تجربه کرده بود هدایت می‌کرد. این تعامل بین علم و تئاتر امکان بیان میل به کاوش و کشف عمیق‌تر حوزه‌های یکدیگر را فراهم کرد و این کار را بدون ترس از این که احمقانه به نظر برسد انجام داد. هر یک می‌توانند قلمرو ناشناخته دیگری را کشف کنند و بینش و دانش جدید را به قلمرو خود وارد کنند که تا قبل از آن دور از دسترس بود.
 
این از یک حقیقت ساده حرف می‌زند-علم و تئاتر می‌توانند از طریق اهداف مشترکشان برای تفسیر علم و ایده‌ها به روش‌ها جدید از یکدیگر بیاموزند. یک دستاورد موفق این همکاری این است که مخاطبان سالن تئاتر را درحالی ترک می‌کنند که تعداد سوالاتی که در ذهنشان شکل گرفته بیشتر از جواب‌هایی است که پیدا کرده‌اند.

انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته