دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
روایتی از «محمود دولتی»؛

پاسداری که ناجی یک ضدانقلاب شد

پاسداری که ناجی یک ضدانقلاب شد
«محمود دولتی» از مقاومت در غرب کشور در دوران دفاع مقدس به نکات جالبی اشاره می‌کند، اینکه بعد از درگیری در اطراف دیواندره دیدیم تعدادی جنازه از گروهک‌ها روی زمین افتاده، یکی از نیروها پای جنازه را گرفت و با خودش به نزدیکی روستا آورد.
کد خبر : 816207

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری آنا، مردم کُرد را به غیرت و مردانگی می‌شناسیم. مردمی که از اوایل پیروزی انقلاب اسلامی ایران به نیروهای بسیج و سپاه پیوستند، مقاومت کردند، شهید دادند و از جان و مالشان گذشتند. حتی جمعی از این مردم غیور به خاطر پیوستن به نیروهای بسیج و سپاه یا همکاری با نیروهای انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند که می‌توان به شهادت «فاطمه اسدی» و فرزند در گهواره‌اش و اسارت همسرش اشاره کرد. درحالی که در خاطرات رزمندگان و حتی مردمان غرب کشور می‌خوانیم که نیروهای سپاه با خانواده و بازماندگان نیروهای کومله و دموکرات با انصاف و مهربانی برخورد می‌کردند.

کتاب «حکایت سال‌های سخت» روایت «محمود دولتی» از مقاومت در غرب کشور است که وی در نهایت اخلاق‌مداری اتفاق‌های اوایل پیروزی انقلاب اسلامی و درگیری با ضدانقلاب را روایت کرده است.

وی در یکی از روایت‌ها به نجات یافتن یک ضدانقلاب از مرگ توسط یکی از نیروهای پاسدار اشاره دارد که این روایت را در ادامه می‌خوانیم.

** جنازه‌ای که زنده شد

برای تأمین امنیت به اطراف دیواندره رفتیم. درگیری بین نیروهای سپاه و دموکرات صورت گرفته بود و تعدادی از اعضای ضدانقلاب هم کشته شدند. درگیری همچنان ادامه داشت که از مرکز عملیات سنندج به ما خبر دادند که عملیات تمام شده است و به عقب برگردید. ما هنوز هم با ضدانقلاب درگیر بودیم. حتی موقع برگشت هم ما را رها نمی‌کردند و ضمن تعقیب به طرف ما به شدت تیراندازی می‌کردند. به هر حال با ترفندی مقداری از آنها فاصله گرفتیم و آنها هم از تعقیب ما دست کشیدند.

همینطور که داشتیم از سینه‌کش کوه پایین می‌آمدیم، در میان راه پنج، شش جنازه‌ی حزبی‌ها را که این طرف و آن طرف افتاده بود، دیدیم. یکی از جنازه‌ها مقداری پایین‌تر از بقیه افتاده بود. یکی از بچه‌های ما به طرف جنازه رفت و گفت: «من می‌خواهم جنازه را تا نزدیک روستا پایین ببرم.» گفتم: «بابا این جنازه را می‌خواهی چکار؟ ول کن بیچاره را» گفت: «حالا دوست دارم این کار را بکنم، شما چکار دارید؟»

او پای جنازه را گرفت و به دنبال خود کشان‌کشان پایین آورد. بالای روستا چشمه‌ آبی بود. همه آنجا جمع شدیم تا هم آبی بخوریم و هم دست و صورتی خنک کنیم. آن نیرو که جنازه به همراه داشت، با قمقمه‌اش آب خورد و مقداری از آب را روی سر جنازه ریخت. یکدفعه دیدیم جنازه تکان خورد. یکی از بچه‌ها گفت: «بابا این یارو زنده است!» یکی روی سر جنازه خم شد و گفت: «آره، دارد نفس می‌کشد» به بچه‌ها گفتم: «این عمرش به دنیا باقی بوده و بروید او را داخل آمبولانس بگذارید».

آمبولانس این حزبی را به بیمارستان دیواندره برد و بعد هم او را برای مداوا به بیمارستان سنندج منتقل کردند. بعدها شنیدم که آن فرد بهبود یافته بود و سر خانه و زندگی‌اش است. اکنون هم در قید حیات هستند

** پذیرایی مردم کُرد از نیروهای پاسدار

بچه‌های هوز کنار چشمه استراحت می‌کردند که دیدیم سی، چهل نفر از اهالی روستا هر کدام مجمع {سینی رویی یا مسی بزرگ که روی آن برای چند نفر غذا می‌گذارند} روی سرشان گرفته‌اند و به طرف ما می‌آیند. وقتی نزدیک ما شدند، دیدیم که مجمع‌ها پر از غذاست. یکی از آنها از طرف بقیه، گفت: «برادرها خوش آمدید. امروز روز مبارکی است و شما اینجا مهمان ما هستید. برای شما غذا آوردیم و ناقابل است. نوش جانتان، بفرمایید.»

آن روز عید قربان بود و آن مجمع‌های غذا در آن وضعیت که همه نیروها خسته و گرسنه بودند، به نظر ما چیزی کم از طعام بهشتی نداشت. چقدرهم خوشمزه بود. نان محلی، برنج و گوشت و آبگوشت. غذا به همه رسید و همه سیر شدند. ما هم بعد از خوردن غذا به گرمی از آنها تشکر کردیم. این رسم و مرام مردم مسلمان کُرد ماست.

انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته