دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

گزیده اشعار شب چهارم ویژه محرم ۹۹

در آستانه فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، تعدادی شعر از شاعران آئینی کشور ویژه شب و روز چهارم ماه محرم می‌خوانید.
کد خبر : 508465
89.jpg

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، از سال‌های گذشته شب و روز چهارم دهه اول ماه محرم با نام فرزندان حضرت زینب (س)، حر بن یزید ریاحی، طفلان مسلم و برخی از اصحاب معروف مثل حبیب بن مظاهر، زهیر و... نامگذاری شده است. در آستانه فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، تعدادی شعر از شاعران آئینی کشور را با این موضوع در ادامه می‌خوانید.


فرزندان حضرت زینب (س)


سید حمیدرضا برقعی


قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یک‌دم سپر شوند برای برادرش


خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش


این دو ز کودکی فقط آیینه دیده‌اند
«آیینه‌ای که آه نسازد مکدّرش»


واحیرتا که این دو جوانان زینب‌اند
یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش؟


با جان و دل، دو پاره جگر وقف می‌کند
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش


یک دست گرم اشک گرفتن ز چشم‌هاش
مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش


چون تکیه‌گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش


زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...
::
زینب همان شکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قُرُق بود معبرش


زینب همان که فاطمه از هر نظر شده‌ست
از بس‌که رفته این همه این زن به مادرش


زینب همان که زینت بابای خویش بود
در کربلا شدند پسرهاش زیورش
::
گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش...


سید محموجواد شرافت


دویده‌ایم که همراه کاروان باشیم
رسیده‌ایم که در جمع عاشقان باشیم


به شوق اوج گرفتن ستاره آمده‌ایم
که خاک‌بوس قدم‌های آسمان باشیم


شما و این همه غربت، چگونه جان ندهیم؟
خدا کند که سزاوار بذل جان باشیم


دو چشم حضرت مادر دو چشمه باران است
چگونه شاهد این درد بی‌کران باشیم؟


دویده در رگ ما خون جعفر طیّار
زمان آن شده تا عرش، پرزنان باشیم


دو بال سبز پریدن به اذن دست شماست
اگر اجازه دهید از پرندگان باشیم


دو نوجوان فدایی، دو نوجوان شهید
همان که آرزوی مادر است، آن باشیم


حر بن یزید ریاحی


مرتضی امیری اسفندقه


حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفسِ وعده و وعیدت کرد


سیاه بود و سیاهی هرآنچه می‌دیدی
تو را سپرد به آیینه، روسپیدت کرد


چه گفت با تو در آن لحظه‌های تشنه حسین؟
کدام زمزمه سیراب از امیدت کرد؟


 به دست و پای تو بارِ چه قفل‌ها که نبود
حسین آمد و سرشار از کلیدت کرد


جنون تو را به مرادت رساند ناگاهان
عجب تشرّف سبزی! جنون، مریدت کرد


نصیب هرکس و ناکس نمی‌شود این بخت
قرار بود بمیری، خدا شهیدت کرد


نه پیشوند و نه پسوند، حرّ حرّی تو
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد


قاسم صرافان


سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی


من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی‌سپاه گرفتی


چگونه آب نگردم؟ که دست یخ‌زده‌ام را
دویدی و نرسیده به خیمه‌گاه گرفتی!


چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
حسین فاطمه! می‌گفتم اشتباه گرفتی


شنیده‌ام که تو نوحی! نه، مهربان‌تر از اویی
که حُرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی


نشانده‌ای به لبانت، چنان تبسم گرمی
که از دلِ نگرانم مجال آه گرفتی


چه کرده‌ام، که سرم را گرفته‌ای تو به دامن؟
چه شد که دست مرا از میان راه گرفتی؟


به روی من تو چنان عاشقانه دست کشیدی
که شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی


طفلان مسلم بن عقیل (ع)


سروده غلامرضا سازگار


این دو کودک که جدا گشته ز پیکر سرشان
می‌برد دل ز همه حسن خدا منظرشان


سرشان گشته جدا از تن و پیداست هنوز
جای گلبوسۀ مسلم به رخ انورشان


داغ بابا به جگر، گوشۀ زندان، یکسال
خون دل ریخته پیوسته ز چشم ترشان


باور شمع هم این قصّۀ جانسوز نبود
کاین دو پروانه غریبانه بسوزد پرشان


غصّه‌هایی که پس از کشتن مسلم خوردند
چشمۀ خون شد و فوّاره زد از حنجرشان


بوده بر صورتشان گرد و غبار زندان
شسته گردیده ز خوناب جگر پیکرشان


خبر کشتنشان را به مدینه نبرید
به خدا منتظر هر دو بود مادرشان


با سجودی که به هنگام شهادت کردند
زنده گردید نماز از دم جان پرورشان


زلف پیچیده و چشم ترشان می‌گوید
که غریبانه جدا گشته ز پیکر سرشان


گنه این دو چه بوده است که هر شب چون شمع
آب گردیده به زندان بدن لاغرشان


چون نگرید ز غم این دو برادر «میثم»
که عدو یکسره خون ریخته در ساغرشان


محمدعلی مجاهدی


روح بزرگش دمیده‌ست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من...


یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم، ببینید
دستان خود حلقه کرده‌ست بر گردن کوچک من


می‌خواستم از یتیمی، از غربت خود بنالم
دیدم سر خود نهاده‌ست بر دامن کوچک من...


در این خزان محبت، دارم دلی داغ‌پرور
هفتاد و دو لاله رُسته‌ست از گلشن کوچک من


از کربلا تا مدینه گل‌فرش داغ دل ماست
با ردّ پایی که مانده‌ست از دشمن کوچک من


دنیا چه بی‌اعتبار است در پیش چشمی که دیده‌ست
دارالامان جهان را در مأمن کوچک من


آنان که بر سینه دارند داغ سفر کرده‌ای را
شاخه گلی می‌گذارند بر مدفن کوچک من


یوسف رحیمی


بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی


بیا که بی‌تو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی؟


چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟
تو حال و روز دلم را نگفته می‌دانی!


نه دل بدون تو طاقت می‌آورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه می‌مانی


چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت
چه کرده با دلم این گریه‌های پنهانی


ببین سراغ تو را هر غروب می‌گیرم
قدم قدم من از این کوچه‌های کنعانی


نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد
نسیم آمده با حال و روز بارانی


نسیم آمده با عطر عود و خاکستر
نسیم آمده با ناله‌ای نیستانی


بیا که دختر تو نیست ماندنی بی‌تو
بیا که کُشت مرا این شب زمستانی!


کاظم بهمنی


ابر مستی تيره‌گون شد باز بی‌حد گريه كرد
با غمت گاهی نبايد ساخت، بايد گريه كرد


امتحان كردم ببينم سنگ می‌فهمد تو را
از تو گفتم با دلم؛ كوتاه آمد، گريه كرد


ای كه از بوی طعام خانه‌ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گريه كرد


با تمام اين اسيران فرق داری، قصه چيست؟
هركسی آمد به احوالت بخندد، گريه كرد...


وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشيده شد
آن زن غساله هم اشكش درآمد گريه كرد...


حسین دارند


چه‌قدر بی‌تو شكستم، چه‌قدر واهمه كردم!
چه‌قدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!


خیال آب نبستم به جز دو دست عمویم
اگر نگاه به رؤیای نهر علقمه گردم


سرود كودكی‌ام در خزان حادثه خشكید
پس از تو قطع امید، ای بهار، از همه كردم


نكرده هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش
تحمّلی كه از آن اضطراب و همهمه كردم


شكفت غنچۀ خورشید از خرابۀ جانم
همین كه با تو دلم را به خواب، زمزمه كردم...


پدر! به داغ دل عمّه‌ام، به فاطمه سوگند
مرا ببخش، اگر شكوه بی‌مقدّمه كردم!


علی فردوسی


چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد
خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد


سر پیری عجب شوری‌ست در چشمانت ای مومن!
- جوان بودن به ظاهر نیست، باید دل جوان باشد


چنان آتش شدی، گفتند دود از کنده بر خیزد
همان دودی که باید خار چشم کوفیان باشد


چکید از دیدۀ تر اشک شوقت، تیغ آوردی
کشیدی تیغ بی‌تردید تا خط و نشان باشد...


تو آن کوه کهنسالی که می‌گفتند خاموش است
دهان وا کردی و دریافتند آتشفشان باشد


تو آن مردی که «قوت لا یموتش» عشق شد، آری
نمک‌گیر است از این سفره هر کس، جاودان باشد


به فیض دوستی نائل شدن چندان هم آسان نیست
«حبیب» است آن‌که پای دوستی تا پای جان باشد


انتهای پیام/4028/


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته