دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

...پدر دیگر بازنمی‌گردد/ این‌روزها در فرودگاه امام(ره) چه می‌گذرد؟

«پدر دیگر باز نمی‌گردد»؛ او در حادثه منا جان باخته اما پسرش سجاد با لباس سفید و دسته گلی بزرگ به فرودگاه آمده است. قرار است مادرش «بدون پدر» از مکه بازگردد. سجاد فکر می‌کند مادر هنوز نمی‌داند که پدر برای «همیشه» از دست رفته است، بامداد پنجشنبه هواپیمای تعدادی از جانبازان هفتاد درصد و خانواده‌شان که به حج اعزام شده بودند در باند فرودگاه امام آرام گرفته است.
کد خبر : 41799
به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، روزنامه اعتماد در ادامه نوشت: مادر سجاد در بین آنهاست. انتظامات فرودگاه دور تا دور درهای ورودی نرده کشیده و اجازه ورود به همراهان نمی‌دهند. سجاد تنها عضو خانواده است که سفید پوشیده. سیاهی بر قامت برادر و خواهر کوچکش چیره شده. مادربزرگش که ٢٨ سال پیش، زمان جنگ، هر لحظه منتظر بود تا خبر شهادت پدر سجاد را به او بدهند نیز با چهره‌ای درهم کشیده به نرده‌ها تکیه داده. پیرزن به استقبال عروسش آمده. ٩ روز از مرگ فرزندش می‌گذرد:«من باور کرده‌ام پسرم فوت کرده. همه مسوولان این خبر را تایید کرده‌اند. او ٢٨ سال پیش در جنگ شهید شد اما پیش خدا نرفت. این‌بار خدا او را به مکه دعوت کرد تا آنجا شهادت را نصیبش کند.» اما او این خبر را از عروسش پنهان نگه‌داشته‌:«من به عروسم گفته‌ام نام داود در بین مفقود شده‌هاست. قرار است سجاد – پسر داود – وقتی مادرش برگشت، در راه خانه همه‌چیز را به او بگوید. سجاد برای اینکه مادرش موضوع را نفهمد سفید پوشیده.» لحظاتی بعد نوه‌اش بازمی‌گردد. چشمانش سرخ سرخ است. از بالای نرده‌ها کیف دستی مادرش را به دایی‌اش می‌دهد و می‌گوید: «مادر همه‌چیز را می‌داند،«همه‌چیز» را ؛ «پدر دیگر باز نمی‌گردد.»

چند گام با فاصله از مادربزرگ سجاد، خانواده داغدار دیگری ایستاده‌اند. بغض چند زن هر از چند گاهی می‌ترکد. شانه‌های‌شان، آرامبخش یکدیگر شده. از میان صدای بریده بریده‌شان می‌توان فهمید عزیزی را از دست داده‌اند. در میان آنها دختر داغداری در انتظار پدرش ایستاده. پدر او همراه پسرش به حج رفت اما حالا تنها بازمی‌گردد. پسر او


«من به عروسم گفته‌ام نام داود در بین مفقود شده‌هاست. قرار است سجاد – پسر داود – وقتی مادرش برگشت، در راه خانه همه‌چیز را به او بگوید. سجاد برای اینکه مادرش موضوع را نفهمد سفید پوشیده.» لحظاتی بعد نوه‌اش بازمی‌گردد. چشمانش سرخ سرخ است. از بالای نرده‌ها کیف دستی مادرش را به دایی‌اش می‌دهد و می‌گوید: «مادر همه‌چیز را می‌داند،«همه‌چیز» را ؛ «پدر دیگر باز نمی‌گردد.»

که کودکی پنج ماهه دارد جزو مفقودشده‌های حادثه منا است اما خانواده‌اش مرگش را باور کرده‌اند. در چند روز اخیر نام بیشتر مفقود شده‌های ایرانی به لیست بلند بالای جان باختگان اضافه شده است.


با این همه، غم بر همه آنهایی که به استقبال آمده‌اند چیره نیست. در میان جمعیت، خانواده‌هایی هم هستند که عزیزشان به «حج» رفته اما از آسیب حادثه «مصون» مانده است. آنها دلهره کوچکی را تجربه کرده‌اند. یکی از آنها پسری جوان است که دسته گلی زیبا در دست دارد و مدام روی پاهایش بلند می‌شود تا بهتر پشت نرده‌ها را ببیند. او می‌گوید: «ما از حادثه خبر نداشتیم. طرف‌های ظهر با تماس پدرم که در منا بود از خواب بیدار شدیم. گوشی خوب آنتن نمی‌داد اما او مدام می‌گفت من سالم هستم و نگران نباشید. تعجب کرده بودم. وقتی پرسیدم چه شده فقط توانست بگوید که اینجا – سرزمین منا‌– کلی آدم زیر دست و پا له شده‌اند و خیلی‌ها هم معلوم نیست چه بلایی سرشان آمده.»


هواپیمای ساعت ٤:٢٠ صبح پنجشنبه جده – تهران، همراه جانبازان ٧٠ درصد و خانواده‌های‌شان که به حج رفته بودند، تعدادی از حجاج کاروان دامغان و سمنان را نیز به ایران بازگردانده. کاروانی که دو کشته داشته و بیشتر حجاجش زنده مانده‌اند. هنوز دقایقی تا آمدن حجاج و پایان انتظار خانواده‌های‌شان باقی مانده که زنی از کادر پزشکی فرودگاه امام به نرده‌ها نزدیک می‌شود و برگه‌های حاوی هشدارهایی درباره راه‌های پیشگیری از ابتلا به بیماری کرونا را بین مردم پخش می‌کند. او پیوسته می‌گوید: «روبوسی و دست دادن با حجاج ممنوع» اما آغوش خانواده‌ها مدت‌هاست که در انتظار گرمای عزیزان‌شان گشوده است. آنها چند ثانیه به برگه‌ها نگاه می‌کنند و دوباره به پشت نرده‌ها، جایی که بار دیگر عزیزشان را خواهند دید، چشم می‌دوزند.


همه در یک چیز مشترک‌اند؛ انتظار که ناگهان صدای صلوات در فضا می‌پیچد. به تدریج حجاج می‌آیند. نخستین حاجی، زنی جوان است که با چهره‌ای خندان و گل سرخی در دست، به محض رسیدن به این‌سوی نرده‌ها در آغوش چند زن دیگر آرام می‌گیرد. او یکی از حجاج کاروان سمنان است. خاطره «مردی ایرانی که کودکی شش ماهه را در حادثه له کرده بود»، خاطره غالبش از حادثه منا است. او به «اعتماد» می‌گوید: «من خودم در حادثه نبودم اما یک آقایی در کاروان ما بود که مدام گریه می‌کرد و عذاب وجدان داشت. می‌گفت وقتی در ازدحام جمعیت در منا می‌خواست خود را نجات دهد یک بچه شش ماهه آفریقایی زیر دست و پایش له شده. مدام گریه می‌کرد.»


هنوز حرف‌های او تمام نشده بود که ناگهان چند نفر به سمت نرده‌ها هجوم بردند. مردی میانسال که پای راستش معلول است به عصا تکیه داده. هنوز چند قدم از نرده‌ها فاصله نگرفته که دختری گریان به سمت او می‌دود و دستش را می‌بوسد. او در میانه گریه‌های بی‌امانش می‌گوید: «خدا را شکر از این بدتر نشد.» و از این بدتر یعنی «نام پدرش هم می‌توانست مثل برادرش در بین کشته‌شدگان باشد.» مرد او را محکم در آغوش می‌گیرد. او همان جانبازی است که با پسر ٢٨ ساله‌اش به حج رفت اما بدون او بازگشت. یکی از همراهانش به «اعتماد» می‌گوید: «او جانباز ٧٠ درصد جنگ است. با پسرش به حج رفته بود اما او را گم کرد. همه خانواده‌اش مطمئن شده‌اند او فوت کرده. پسر ٢٨ ساله او یک بچه پنج ماهه دارد.»


هنوز همسر داود موسوی نیامده. خانواده او وقتی به اشک‌های دیگران نگاه می‌کنند حال‌شان بیشتر منقلب می‌شود. اما کمی آنسوتر، رنگ پیراهن‌ها روشن‌تر و چهره استقبال‌کننده‌ها شاداب‌تر است. دسته‌گل‌ها سرحال‌تر و جعبه‌های شیرینی روی دست‌ها،بالاست. آنها خانواده‌های حاجی‌هایی هستند که در حادثه، آسیبی ندیده‌اند. یکی از حاجی‌هایی که از حادثه نجات یافته، دخترش را در بغل گرفته و به «اعتماد» می‌گوید: «ما چند ساعت قبل از حادثه رمی جمرات را انجام داده بودیم. وقتی داشتیم برمی‌گشتیم صدای آژیر آمبولانس‌ها را می‌شنیدیم، پرواز هلیکوپترها را هم در آسمان می‌دیدیم اما نمی‌دانستیم چه خبر شده. وقتی به چادر‌ها رسیدیم، زن‌ها با چهره‌های نگران بلافاصله از ما پرسیدند زنده‌ایم؟ ما آن موقع فهمیدیم در چند قدمی ما، کلی آدم کشته شده.»


حالا بیشتر حاجی‌های این پرواز در آغوش خانواده ‌شان آرام گرفته و از تعداد استقبال‌کننده‌ها کاسته شده است. عده‌ای شیرینی پخش می‌کنند، عده‌ای هنوز چشم به آنسوی نرده‌ها دوخته‌اند و تعدادی دیگر هر لحظه یک‌بار دستی روی چشمان خود می‌کشند تا اینکه بار دیگر صدای صلوات در فضا می‌پیچد. همسر داود موسوی در آغوش پسرش به نرده‌ها نزدیک می‌شود. از مرگ همسرش با خبر است اما گریه نمی‌کند. هیچکس گریه نمی‌کند. می‌ترسند حال مادر دگرگون شود. اما وقتی برادرش او را در آغوش می‌گیرد، بغضش فرو می‌ریزد؛ نگاه ها به چهره همسر داود موسوی، مادر دو پسر ٢٤ و ١٧ ساله و دختری ١٣ ساله خیره می‌شود و اشک، از چشمان سجاد که بغضش را تا آن لحظه فرو خورده بود می‌ریزد.حالا همه باور کرده اند «پدر تنها جا مانده خانواده شان از سفر حج است.» دسته گل بزرگی که برای مادر خریده اند در گوشه‌ای از جمعیت افتاده ، آن نیز جا مانده؛ پدر دیگر باز نمی گردد ...


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته