دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
رسم یاران/ 43

عطر شهید مدافع حرم بر مشام مادر

مادر شهید مدافع حرم ابوالفضل شیروانیان روایتی کوتاه از دوران کودکی تا شهادت فرزندش بیان می‌کند.
کد خبر : 324095
شیروانیان.jpg

به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، شهید مدافع حرم ابوالفضل شیروانیان در تاریخ 28 شهریور 1362 در اصفهان چشم به جهان گشود. وی در آذرماه 1392 در سوریه مورد اصابت گلوله قناسه داعش قرار گرفت و به فیض رفیع شهادت نائل آمد.


آنچه در ادامه می‌آید، روایت مادر شهید مدافع حرم ابوالفضل شیروانیان از کودکی تا شهادت فرزندش است که از صفحه 138 کتاب «فدائیان ولایت» کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی انتخاب شده است:


وقتی ابوالفضل به دنیا آمد، شوهرم در عرفات بود، شب عید قربان. نامش را اما قبل از رفتن انتخاب کرده بود. یک روز که از روضه برمی‌گشت، گفت: اگه بچه‌مون پسر باشه اسمش رو بذاریم ابوالفضل.


من گفتم: اگه حسین باشه بهتر نیست؟! الان خیلی اسم ابوالفضل نمی‌ذارن


شوهرم جواب داد: اسم حسین رو همه انتخاب می‌کنن اما ابوالفضل رو نه. پس ما می‌ذاریم تا بقیه هم یاد بگیرن.


وقتی حاج‌آقا از مکه برگشت، ابوالفضل 10 روزش بود ...


یادم هست بچه بود که گفت: من از این لباس‌ها می‌خوام که بابا می‌پوشه. آن‌موقع چهار پنج سالش بود. هر چه گفتیم: اینا اندازه تو نیست. باید إن‌شاءالله بزرگ شی تا بپوشی، ‌قبول نکرد.


بالاخره یک‌دست لباس استفاده شده حاج‌آقا که کهنه شده بود، دادم به مادرم. ایشان هم یک لباس سپاهی، قد آن‌موقع ابوالفضل دوختند؛ با همان آرم و همان کمربند. تا مدت‌ها بعد هرجا می‌خواستیم برویم آن لباس‌ها را می‌پوشید ...


همسرم دوران جنگ توی جبهه بود و من و بچه‌ها اهواز. ابوالفضل و دوتا دخترم را زیر صدای گلوله‌های جنگ بزرگ کردم.


بعد از جنگ هم حاج‌آقا برای دوره دافوس، تهران بود، قبل از آن هم سیستان و بلوچستان و جنوب و جاهای دیگر.ما همه‌جا همراه‌شان بودیم تا وقتی ابوالفضل رفت دبیرستان. آن‌موقع بود که من و بچه‌ها در اصفهان ماندیم...


قبل از اینکه حاج‌آقا دوباره برود مأموریت به ابوالفضل گفت: از امروز تو مرد خونه‌ای. در نبود من باید خونواده رو اداره کنی.


از آن روز بود که او حواسش به همه بود؛‌ از حجاب و رفت‌ و آمد دخترها گرفته تا خرید و تقسیم کارهای خانه. آن‌قدر با نظم و انضباط بود که من هیچ‌وقت حس نکردم حاج‌آقا راه دور خدمت می‌کند ...


توی همان ایام مأموریت حاج‌آقا، یک روز من رفتم نانوایی. ابوالفضل مدرسه بود و صف نانوایی هم شلوغ. خیلی معطل شدم؛‌ یک‌دفعه دیدم کسی زد روی شانه‌ام و چادرم را کشید. سرم را خیلی زود برگرداندم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره‌خورده. اشاره کرد که بیایم عقب. وقتی از صف آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: مگه من مُردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه نامحرم! بابت غیرتش خدا را شکر کردم ...


همیشه به ما سفارش حجاب می‌کرد؛‌ می‌گفت: اگه می‌خواهید قیامت، جلوی حضرت زهرا (س) روسفید باشید، نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مُد رفتار کنین. نباید بگید عرف جامعه فلان حرف رو می‌گه یا فلان چیز رو می‌خواد. باید نگاه کنین به آیات قرآن و زندگی حضرت زهرا (س). ببینین اونها چی می‌گن، همون کار رو بکنین...


سال‌ها گذشت. یک شب رفتیم مهمانی، موقع برگشت حالش خیلی بد بود. بی‌مقدمه گفت: من پیمونه‌ام پر شده. اگه شما اجازه ندی من برم سوریه و اینجا بمیرم، مدیون منی. اگه من برم شهید بشم پسرم مهدی حکم پسر شهید داره، ولی اگه اینجا تو رختخواب بمیرم اون بچه یتیمه و اوضاعش فرق داره.


همان شب نشستم توی سجاده و گفتم: خدایا اگه تو یه امانتی به من دادی، مدیون من قرارش نده. اگه بند به رضایت منه، بره اما اینجا نمیره.


صبح که بیدار شد کارهایش را کرد، رفت. چند وقت بود پروازهای سوریه لغو شده بود. ظهر اما وقتی برگشت گفت: خدا را شکر، کارمون درست شد.


موقعی که می‌خواست برود ترمینال، همراهش رفتیم. من نشسته بودم توی ماشین و محمدمهدی بغلم خواب بود. در را که باز کرد رفت جلو نشست، بوی عجیبی آمد. تا می‌خواستم بپرسم: مامان، چه عطری زدی؟ شروع کرد با پدرش حرف زدن. وقتی رسیدیم، نگذاشت من پیاده شوم اما موقع خداحافظی باز هم همان بوی عطر را می‌داد ...


گذشت تا اینکه یک روز صبح به حاج‌آقا گفتم: یه خبر از ابوالفضل بگیرین.


نزدیک ظهر زنگ زدم، گفتند: دارم میام خونه. پرسیدم: چرا این موقع؟ گفتند: چون امروز روز خانواده است، می‌خواهم دور هم باشیم.


گفتم:کی تا حالا ما روز خانواده دور هم بودیم؟ گفتند: حالا دامادها هم می‌آیند. گفتم: من که خبر نداشتم، آن‌قدرها ناهار نداریم.


تو راه ناهار خریدند و آمدند. پرسیدم: از ابوالفضل چه خبر؟ خیلی مِن‌مِن کردند و گفتند: مثل اینکه پاش تیر خورده. بعد دیدم یکی‌یکی فامیل‌ها آمدند!


گفتم: اگه تیر خورده چرا همه دارن میان اینجا؟ گفتند: مثل اینکه ابوالفضل رفته تو کما. نزدیک غروب، دامادمان شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و روضه حضرت علی‌اکبر. بعد هم بلندبلند گریه کرد و وسط گریه‌هایش گفت: ابوالفضل شهید شده...


انتهای پیام/4072/4104/


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته