دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
12 تير 1397 - 11:30
روایت آنا از زندگی و زمانه خانواده یک جانباز؛

پرستاری از مدافع حرم به‌ شوق زیارت حرم حضرت زینب(س)

ایثار فقط در جبهه و جنگ نیست؛ همسری که عاشقانه پرستاری همسر جانبازش را می‌کند و کودکی که سال‌ها در حسرت بازی کودکانه با پدرش زندگی کرده هم ایثار است. خانواده «محمد میرزایی»، جانباز مدافع حرم، دو سالی می‌شود که ایثارگرانه در کنار محمد روزگار می‌گذرانند.
کد خبر : 291490

سارا امیری، گروه اجتماعی خبرگزاری آنا- جنگ برای خیلی‌ها تمام می‌شود و از یادشان می‌رود اما برای جانبازان و ایثارگران، جنگ تا همیشه باقی‌ست. محمد میرزایی یکی از رزمندگان و مدافعان حرم است که در راه اعتقاداتش اسماعیل‌های خود را قربانی کرده و پا بر روی تمام آرزوهایش گذاشته است. میرزایی حدود 2 سال قبل برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) پا به میدان گذاشت و فرمانده جنگ شد، اما امروز به دلیل اصابت گلوله به ناحیه سر، ویلچر نشین شده و هوشیاری درست و حسابی هم ندارد.


می‌گویند مدافعان حرم برای پول به سوریه می‌روند اما محمد میرزایی نه تنها آهی در بساط ندارد بلکه تمام دارایی و جانش را در این راه خرج کرده است. از راهی که پیش گرفته پیشمان نیست برای همین، هم‌چنان لبخند رضایت روی لب دارد. نیروهای داعش با تک تیرانداز مغز وی را نشانه گرفته بودند اما گلوله به صورت معجزه‌آسایی از مغز عبور و از کتف سمت چپ خارج می‌شود اما گرمای گلوله موجب بروز آسیب مغزی و فلج سمت چپ بدنش می‌شود. میرزایی پس از انجام جراحی‌هایی متعدد قدرت تکلم و حافظه خود را نیز از دست می‌دهد به گونه‌ای که تنها نامی که به خاطرش مانده، نام همسرش «فاطمه» است و تمام افراد را به این نام می‌شناسد و حتی نام فرزندانش را نمی‌داند و آنها را به یاد ندارد. تنها واکنش آقای میرزایی به سوال‌های مختلفی که از او پرسیده می‌شود «نه» است و سپس با دست به مغز خود اشاره می‌کند که یعنی چیزی به خاطر ندارم و در نهایت لبخند می‌زند. او حتی زمانی‌که تشنه است قادر نیست به همسرش بگوید که براش آب بیاورد و اطرافیان تنها از حالات او متوجه تشنگی یا گرسنگی او می‌شوند.


خانه محمد در کوچه پس کوچه‌های مشکین دشت کرج است. او به همراه همسر و دو فرزندش در یک خانه کوچک آجری که یک اتاق بیشتر ندارد، زندگی می‌کنند. در این خانه خبری از اسباب و اثاثیه گران قیمت نیست و تمام خانه با نام «حضرت زینب (س)» تزئین شده است.



بنّایی که به شوق حرم، مدافع شد


فاطمه میرزایی از روزهایی که همسرش تصمیم به حضور در جبهه می‌گیرید، می‌گوید: قبل از اینکه محمد آقا راهی سوریه شود، به شغل بنایی مشغول بود و درآمد نسبتا خوبی داشت، طوری که در کوهسار یک خانه بزرگ اجاره کرده بودیم و به راحتی امرار معاش می‌کردیم. حتی همسرم به برادرانش در تامین مخارج درمان مادرش نیز کمک می‌کرد. دو برادر بزرگ‌ آقای میرزایی در سوریه حضور داشتند و او نیز بسیار تمایل داشت در کنار برادرانش باشد، اما هر بار با مخالفت من روبه‌رو می‌شد و هر بار او اصرار به رفتن می‌کرد. تا اینکه یک روز من تسلیم اصرارهای او شدم و رضایت به رفتنش به سوریه دادم و تنها دلیل رضایت من، شوق همسرم بود که دلش می‌خواست مدافع حرم باشد.


وی می‌افزاید: هیچ وقت قسمت نشده بود به سوریه بروم و حرم حضرت زینب(س) را زیارت کنم برای همین به آقای میرزایی گفتم تنها به این شرط می‌گذارم به سوریه برود که مرا به زیارت خانم زینب(س) ببرد و او هم وعده داد که حتما در قبال رضایت، مرا به زیارت خواهد برد. رزمندگان زمانی می‌توانند خانواده خود را به زیارت ببرند که سه بار در جبهه حضور پیدا کنند، اما متاسفانه ماموریت سوم همسرم نیمه تمام ماند و قسمت من به جای زیارت حرم خانم زینب، نگه‌داری از تن او شد.



به جای زیارت، جسم بی‌جان همسرم را تحویل گرفتم


فاطمه که 23 سال دارد درباره روزهایی که خبر مجروحیت همسرش را دادند، می‌گوید: روز قبل از اینکه از سوریه با خانواده همسرم تماس بگیرند، من سردرد وحشتناکی داشتم و اصلا آرام و قرار نداشتم تا اینکه یکباره دختر برادر شوهرم به منزل ما آمد و مرا به خانه خودشان برد. من متوجه حال بد آنها شده بودم و هر چه اصرار می‌‌کردم، هیچ کس چیزی به من نمی‌گفت؛ تا اینکه به یکباره همه گریه کردند اول احساس کردم که آقای میرزایی به شهادت رسیده است، دنیا بر سرم آوار شد و فقط به دو طفل معصومم نگاه می‌کردم هر چه اصرار می‌کردم گریه به آنها امان نمی‌داد که به من بگویند چه اتفاقی افتاده تا اینکه گفتند، عمو مجروح شده است. گریه امانم را بریده بود به آنها اصرار می‌کردم به برادر آقای میرزایی که در سوریه حضور داشت، تماس بگیرند. وقتی تماس گرفتیم برادرش به ما گفت که محمد از ناحیه سر ترکش خورده است. دو هفته همسرم در بیمارستان‌های سوریه بستری بود در این مدت کاسه صبرم سرریز شده بود تصور اینکه همسرم روی تخت بیمارستان باشد و من از او خبری نداشته باشم دیوانه‌ام می‌کرد تا اینکه جسم نیمه جانش را به ایران منتقل کردند. در این مدت بچه‌ها را برای دیدار با پدرشان آماده می‌کردم و به آنها وضعیت پدرشان را توضیح می‌دادم تا شوکه نشوند و واکنش نامناسبی از خود نشان ندهند.


همسر مدافع حرم می‌افزاید: همسرم در بیمارستان بقیة الله برای مدتی در ICU بستری بود و من به همراه دو فرزندم عباس 5 ساله و امیر علی 9 ماهه هر روز از کوهسار به تهران می‌رفتیم اصلا آرام و قرار نداشتیم. پزشکان به ما گفتند گلوله تک تیرانداز به سر همسرم برخورد کرده و از قسمت شانه سمت چپ خارج شده است که به دلیل گرمای گلوله قسمتی از مغز و سمت چپ بدنش دچار معلولیت شده است. همسرم به مدت 2 سال در بیمارستان بستری بود و تمام این مدت برادرزاده‌اش از او مراقبت می‌کرد و کارهای شخصی او را انجام می‌داد. در این مدت هر 2 ماه یکبار همسرم را با رضایت شخصی به خانه می‌آوردیم تا در کنار فرزندانش آرام بگیرد. آقای میرزایی اصلا متوجه اتفاقات اطراف نمی‌شد اما وقتی به خانه می‌آوردیم و بچه‌ها را می‌دید آرامش می‌گرفت. پس از ترخیص از بیمارستان وقتی به خانه بازگشتیم به ما گفتند که همسرم به دلیل آسیب مغزی نمی‌تواند رفتارش را کنترل کند و باید پرستاری در منزل، مراقب او باشد اما ما چنین هزینه‌ای نداشتیم و در این مدت 2 ساله تمام دارایی خود را در رفت و آمد به تهران خرج کرده بودیم.



می‌خواستم زائر حرم باشم، پرستار مدافع حرم شدم


وی می‌افزاید: برادرزاده‌اش هم دیگر نمی‌توانست از او نگه‌داری کند؛ زیرا همسرم به یکباره عصبی می‌شود و تمام اسباب و اثاثیه را به هم می‌کوبد و به اطرافیان آسیب وارد می‌کند، طوری که تمام تن برادر‌زاده‌اش، آقا رضا، زخم شده بود برای همین تصمیم گرفتم خودم از او نگه‌داری کنم. برای اینکه بتوانم خانه‌ای اجاره کنم حدود 10 میلیون تومان از اطرافیان قرض گرفتم و توانستم در مشکین دشت منزلی کوچکی اجاره کنم؛ این در حالی است که همسرم به دلیل آسیب عصبی که دیده باید در فضای آزاد باشد و در محیط سربسته عصبی می‌شود اما توانمان بیش از این مقدار نبود.


فاطمه با گلایه از قضاوت اطرافیان نسبت به اینکه مدافعان و خانواده‌های آن در آرامش زندگی می‌کنند، می‌گوید: ما تمام زندگی خود را در راه حرم حضرت زینب(س) گذاشتیم و هیچ ادعایی نداریم اما زخم و زبان اطرافیان خیلی ما را اذیت می‌کند. کسانی که می‌گویند ما آرامش داریم فقط یک روز بیایند و زندگی ما را ببنید. همسرم به دلیل مجروحیتی که دارد حتی فرزندانش را نمی‌شناسد و تنها اسمی که در خاطرش مانده نام من است و به همه حتی برادر و اقوامش می‌گوید فاطمه؛ او حتی پسرانمان را نمی‌شناسد، وقتی عصبی می‌شود به آنها نیز آسیب وارد می‌کند. طوری که چند روز پیش با ضربه به دهان امیر علی زد پسرم تمام شب را گریه کرد اما می گفت من از بابا ناراحت نیستم. باید محیط خانه را آرام نگه‌داریم؛ کوچکترین صدایی که آرامش او را بر هم بزند موجب واکنش‌ می‌شود. من و پسرانم شب‌های بسیاری در حیاط خانه روی کاشی‌ها خوابیده‌ایم چون همسرم اجازه نمی‌داد وارد خانه شویم و به خودش آسیب می‌زد. من تمام کارهای شخصی همسرم را به تنهایی و به سختی انجام می‌دهم که به تمام آن افتخار می‌کنم و امیدوارم حضرت زینب(س) نظری کند و زیارت حرمش را که همسرم را در راهش دادم، قسمتم کند.


حسرت کودکانه فرزندان مدافع حرم


فاطمه می‌گوید: هر روز نام فرزندانم را با آقای میرزایی تکرار می‌کنم تا آنها را برای یکبار هم شده، صدا کند. عباس زمانی‌که پدرش راهی سوریه شد 5 سال داشت برای همین خاطراتی در ذهنش وجود دارد اما آن زمان امیر علی تنها 3 ماه داشت و هیچ چیز از پدرش به خاطر ندارد و حتی نشده که یکبار همسرم نام او را صدا کند با وجود اینکه احساس می‌کردم شاید فرزندانم شرایط پدرشان را قبول نکنند اما خوشبختانه با سن کمی که دارند بسیار کمک حال من هستند و تا حالا هیچ اعتراض و شکایتی نکردند.



عباس ایثارگر 7 ساله


در ادامه عباس فرزند 7 ساله و ارشد خانواده که از کودکی ایثار و از خودگذشتگی را تجربه کرده است، می‌گوید: به پدرم همیشه افتخار می‌کنم و وقتی دوستانم درباره شغل پدرم سوال می‌کنند می‌گویم پدرم مدافع حرم است و جانباز شده اما هر بار آنها می‌گویند جانبازی یعنی چه و من هر بار تکرار می‌کنم جانبازی یعنی فلج شدن! پدرم افتخار من و برادرم است اما ما دوست داشتیم پدرمان وقتی از جنگ برمی‌گردد سالم باشد و مانند سایر پدرهای دنیا با ما بازی کند، به پارک برود، اسباب بازی برایمان بخرد و ... اما حالا مادرم به خاطر سختی نگه‌داری پدرم به ما اجازه نمی‌دهد به کوچه برویم و با دوستمانمان بازی کنیم. حتی براینکه پدرم از بازی و سر و صدای ما اذیت نشود نمی‌توانیم با اسباب بازی، بازی کنیم اما ما حاضر هستم تا آخر عمر دست به هیچ اسبباب بازی نزم اما پدرم سالم و سرحال باشد.


وی می‌افزاید: من از اینکه پدرم به جبهه رفته افسوس نمی‌خورم اما پدر من هم می‌توانست همانند پدران دوستانم صبح‌ها سر کار برود و شب به خانه برگردد اما راه دیگری انتخاب کرد و ما به او افتخار می‌کنیم.


عباس درباره آرزوهایش می‌گوید: آرزو داشتم پدرم کارگر یا کشاورز باشد و هر روز من و برادرم را به موتورسواری می‌برد اما حالا این آرزوی من دیگر برآورده نمی‌شود برای همین تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم به مادرم کمک کنم تا پدرم به آرزوهایش برسد. من وقتی در خانه با پدر تنها می‌شویم با او درد دل می‌کنم و می‌گویم که آرزو دارم سرحال و سلامت باشد اما پدرم متوجه حرف‌های من نمی‌شود و فقط «نه» می‌گوید و لبخند می‌زند.



انتقام پدرم را از داعش می‌گیرم


وی می‌افزاید: وقتی بزرگ شوم به سوریه می‌روم و انتقام پدرم را از داعشی‌ها می‌گیرم. پدرم با تک تیرانداز مجروح شده و من هم تصمیم دارم تک تیرانداز ماهری شوم. اگر بتوانم با تک تیرانداز 10 داعشی را بکشم انتقام پدرم را گرفته‌ام. البته من خیلی زرنگ هستم و اول برای خودم سنگری درست می‌کنم و بعد به جنگ می‌روم. تصمیم دارم تیر را دقیقا به شانه داعشی‌ها بزنم اما وقتی آنها خواستند به من حمله کنند سریع در سنگر پناه می‌گیرم. من جنگ را دوست ندارم چون پدرها را فلج می‌کند اما بزرگ شوم به جنگ می‌روم تا هم داعشی‌ها را بکشم و هم اجازه ندهم پدری فلج شود.


عباس که امسال به کلاس اول خواهد رفت خود را برای هر گونه سوالی درباره پدر و شغل او آماده کرده است به گونه‌ای که می‌گوید من به تمام همکلاسی‌هایم خواهم گفت که پدرم یک مدافع حرم است.


عباس و امیرعلی از کودکی ایثارگری را تمرین کردند در واقع جانباز شدن پدرشان درس بزرگی به آنها داده است به گونه‌ای که این دو کودک به جای بازی و سرگرم شدن در دنیای شیرین کودکی و غرق شدن در تخلیات کودکانه تنها به فکر جنگ، دفاع و انتقام پدرشان از نیروهای داعش هستند. شاید دور از واقعیت نباشد که فاطمه مادر این کودک را نماد ایثار بدانیم زنی که در اوج جوانی به جای تفکر به زیور آلات و تجملات زندگی تنها به آسایش همسر جانبازش فکر می‌کند و فرزندانش را به گونه‌ای تربیت می‌کند که به پدر و راهی که رفته افتخار کنند پس شاید زیارت حرم حضرت زینب برای این بانوی ایثارگر خواسته زیادی از مسئولان نباشد.


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته